aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : roya

 

آن چنان صبورانه عاشقت شدم

و زیر درگاه خانه‌ات،

به انتظار گردش چشمانت نشسته‌ام

که نسیم هم حسودی می‌کند!

پیدا که می‌شوی

سرانگشتانم مست می‌شوند

سبز می‌شوند

من امشب

پروانه‌هایی را که

از دریچه‌های بارانی چشمانت پرواز کردند،

گردهم آوردم تا ببینند

که من دیوانه تو هستم

و چشم بسته کنار خیالت زندگی می‌کنم

تو در وجودم می‌رویی

آن چنانکه علف‌های تازه در لابه‌لای

سنگفرش‌های مخروبه‌ای می‌روید

من می‌آیم تا تو را بر شانه‌ام بگذارم

و از میان سایه‌های غلیظ تنهایی

و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق

و سراب خاطره‌ها و روزمرگی لرزان

بیرون ببرم

آخر می‌دانی

جویباریست که به ابدیت می‌ریزد

همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت

چیزی توان توقف آن را ندارد

عشق را می‌گویم

عشق...

 

 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 8:40 :: نويسنده : roya

دوستای گلم سلام

یه مشکلی واسم پیش اومده برام دعا کنید خیلی محتاج دعاتونم

 
یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : roya

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. 

 
شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : roya

 

روز تولدت شد و نيستم اما کنار تو

 

کاشکي مي شد که جونمو هديه بدم براي تو

 

درسته ما نميتونيم اين روز و پيش هم باشيم

 

بيا بهش تو رويامون رنگ حقيقت بپاشيم

 

ميخوام برات تو روياهام جشن تولد بگيرم

 

از لحظه لحظه هاي جشن تو خيالم عکس بگيرم

 

من باشم و تو باشي و فرشته هاي آسمون

 

چراغوني جشنمون، ستاره هاي کهکشون

 

به جاي شمع ميخوام برات غمهات و آتيش بزنم

 

هر چي غم و غصه داري يک شبه آتيش بزنم

 

تو غمهات و فوت بکني منم ستاره بيارم

 

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم

 

کهکشونو ستاره هاش درياو موج و ماهياش

 

بيابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش

 

با هفت تا آسمون پر از گلاي ياس وميخک

 

با ل فرشته ها و عشق و اشتياق و پولک

 

عاشقتو يه قلب بي قرار و کوچک

 

فقط مي خوان بهت بگن :.

 

.

 

.

 

.

 

. تولدت مبارک

 دس دس دس دس

دس دس دس دس

اینم کیک تولدت

اینم هدیه ی من


عشقم تولدت مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک

 

 
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : roya

پسر: ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: وااااای… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

دختر:اه…اصلا باهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

دختر: … واقعا که!

پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: ای بابا… ضعیفه! این بار اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

پسر: خب تقصر خودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

دختر: من ازدست تو چی کار کنم؟

پسر: شکر خدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب و تاب ملاقات تو بودم… لیلی قرن بیست و یکم من!

دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

پسر: صفای وجودت خانوم!

دختر: می دونی!
دلم… برای پیاده روی هامون…
برای سرک کشیدن تو مغازه های کتاب فروشی
ورق زدن کتابها…
برای بوی کاغذ نو…
 برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… تنگ شده
آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه…
برای دیدن آسمون چشمای تو…
برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم…
برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم….!

دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

دختر: ولی من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای تو بشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چرا گریه میکنی؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… و یه بغض طولانی آوردم…!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

اینجا کنار خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

امان… خاتون من! توخیلی وقته که…

آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من…

دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـو آرام بخواب… 

 
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 17:45 :: نويسنده : roya

 

 

 

نمی دانم محبت را

بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود

بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود

بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود

بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود

وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود

 

 
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : roya

امروز دوستم گفت فامیلشون داشته بازی تراکتورو میدیده وقتی تراکتور باخته زنه سکته کرده مرده

عاقا طرفدار اینجوری دیدین خدایی؟؟؟

روحش شاد و یادش گرامی