aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 21:42 :: نويسنده : roya

 

 

 

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش.

حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید.

به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردما….

اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود.

باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛

اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد

ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.

اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم.

بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.

یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟

قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه.

انگار دارم رو ابرا راه میرم…. روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…!

بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟

اما اون از من دیوونه تره.

بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم.

اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه  

 

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : roya

 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : roya

 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : roya

شب یلدا کـــه رفتم ســــوی خـانه گرفتـــــــم پرتقـــــــــــــال و هندوانه

خیـــــار و سیب و شیرینی و آجیل دوتـــــا جعبه انــــــــــــــار دانه دانه

گـــــــز و خربوزه و پشمک که دارم ز هــــــــر یک خاطراتی جــــــاودانه

شب یلدا بــــــــوَد یا شـــــــام یغما و یــــــــــــــا هنگــــــــام اجرای ترانه

به گوشم می رسد از دور و نزدیک نوای دلکـــــــــش چنگ و چغــــــانه

پس از صرف طعام و چــــای و میوه تقاضــــــــا کردم از عمّـــــــه سمانه

که از عهــــــد کهـــــــــن با ما بگوید هم از رسم و رســــــــــوم آن زمانه

چه خوش میگفت و ما خوش میشنیدیم پس از ایشان مرا گـــــــل کرد چانه

نمی دانم چـــــــرا یک دفعـــــه نامِ- “جنیفر لوپز” آمــــــــــــــــد در میانه

عیالم گفت:خواهــــــــــان منی تو و یا خواهــــــــان آن مست چمانه؟

به او با شور و شوق و خنده گفتم عزیزم با اجــــــــازه، هــــــــــر دُوانه!!

نمی دانی چه بلوایی به پـــــا شد از آن گفتــــــــــــــــار پاک و صادقانه

به خود گفتم که”بانی” این تو بودی که دست همســـــــرت دادی بهانه

خلاصه آنچنــــــــــــــان آشوب گردید کـــــــــه از ترسم برون رفتم ز خانه

ز پشت در زدم فریـــــــــــاد و گفتم: “مدونا” هم کنارش، هر سه وانه!!

و آن شب در به روی مــن نشد باز شدم چـــــــــون مرغ دور از آشیانه

شب جمعــــــــــــه برای او نوشتم ندامت نامـــــــــــــه، امّـــا محرمانه

نمی دانم پس از آن نامــــــه دیگر عیالم کینه بــــــــــــا من داره یا نِه

ولی بگذار- بــــــــــــــا صد بار تکرار- بگویم آخرین حرفــــــــــــــم همانه!! 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : roya

 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : roya

 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : roya

 

 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : roya

 

 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : roya

 

 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : roya

به سراغ مـــن اگر می آیی



تنــد و آهســته چه فرقی دارد؟



تــــــو به هر جور دلت خواست بـــــیا !



مثل سهراب دگر ، جنس تنهایی من "چینــی




نیست"، که ترک بردارد



مثل آهــــن شده است ،


تـــــو فقط . . . . زود بیا!
 

 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : roya


 

مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!

زن: از اولشم هیکلم قشنـــــــــــــــــگ بووووووود!

مرد: اون که ۱۰۰%… هیکلت همیشه قشنگ بوده...
اصلاً من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد…!

زن : یعنی به خاطر هیکلم، فقط با من ازدواج کردی ؟
خیلی هیــــــــــــــزی!

مرد: نه عزیزم، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شدم...
هیکلت واسم مهم نبود!

زن: یعنی چی؟!
پس این همه ورزش میرم، برای کی میرم برا عمم؟!
هیکلم برات مهم نیست؟!!

مرد: عزیزم، موقع دوست شدن مهم نبود، الان که هست...!

زن: یعنی الان میرم ورزش، برات بی اهمیت میشم؟!!

مرد: فدات شم، قربونت بشم، همه چیزت، تمام وجودت، همه خصوصیاتت، برام مهمه!

زن : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که دوستم داشته باشی؟
خیلی نامردی…
چیه پای کسی درمیونه؟؟!!

مرد: بابا، جان مادرت بیخیال شو، چه غلطی کردیم تعریفتو کردیماااا؟؟!!

زن: دیدی... دیدی...
پس از اول درست حدس زدم که یه ریگی تو کفشته که داری ازم تعریف می کنی؟!
برو از جلو چشام دور شو...
 یه چند ساعت نمی خوام قیافتو ببینم...

 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : roya

 

 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : roya

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : roya


 

در میان من و تو فاصله هاست

 

گاه می اندیشم:

می توانی تو به لبخندی
 

این فاصله را بر داری

 


 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 16:55 :: نويسنده : roya

 

میخوام باهات حرف بزنم،ازخودم وخودت بگم،مثل تموم قصه هااگه بگی بروبرم،دلم میخوادنگات کنم،ازته دل صدات کنم،خنده که رولبات میادهرچی دارم فدات کنم،دلم میخوادپیشم باشی،وقتی دلم یه گل میخواد،گل شقایقم باشی،کاشکی بگی دوستم داری،بگی فقط منوداری،وقتی باهات قهرمیکنم نری وتنهام نزاری

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : roya

 

 
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : roya

گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است

چه تصور ابلهانه ای،باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم

میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد

اما دیگر برایم باور شد

که بهترین آدمها میتوانند بدترین شوند

و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...

چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟

سادگیم را ؟

اما بدان...سادگیم را ساده نگیر

باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...

با تو دنیایی نقره ای ساختم

با تو نفس کشیدم...

به تو امید بستم...

چه راحت شکستی و رفتی...

چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...

چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...

تو زلالیم را ندیدی، به بازیم گرفتی حداقل برای بار آخر منو به بدترین شکل بازی دادی.....

مرا،احساسم را به بازی گرفتی...

من بازیچه نیستم...عروسک هم نیستم،تو به من دروغ گفتی...

دروغی بزرگ که منو دوست داشتی ...هرگز نمی بخشمت 

 
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : roya

ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
دختر :بله ،شما؟
ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !!
... ... ...
... ... -------

شماره ناشناس بعدی :

ناشناس : دوست پسر داری؟
دختر : نه نه اصلا
ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ...
دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....! 

 

                                                                        

 

 

 
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : roya

همهٔ رابطه‌ها با جملهٔ " تو با بقیه فرق داری " شروع میشه

 و به جمله " تو هم مثل بقیه ای " ختم میشه !

***

آمدی بشنوی بمانی،

آمدی شنیدی، رفتی!

حالا سال‌هاست دیگر کسی از لب‌هام نشنیده ا‌ست: "دوستت دارم" 

***

کـاش مـی فـهـمیـدی .... قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی: بـمان...

نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛ و آرام بـگویـى: هـر طور راحـتـى...! 

***

وقتی دو عاشق از هم جدا میشن ...  دیگه نمیتونن مثل قبل دوست باشن ...  چون به قلب همدیگه زخم زدن

نمیتونن دشمن همدیگه باشن ...  چون زمانی عاشق بودن ...  تنها میتونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن

 
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : roya

در بنفشه زار چشم تو

 برگهاي زرد و نيلي و بنفش

 عطرهاي سبز و آبي و كبود

 نغمه هاي ناشنيده ساز مي كنند

 بهتر از تمام نغمه ها و سازها

 روي مخمل لطيف گونه هات

 غنچه هاي رنگ رنگ ناز

 برگهاي تازه تازه باز مي كنند

 بهتر از تمام رنگ ها و رازها

 خوب خوب نازنين من

 نام تو مرا هميشه مست مي كند

 بهتر از شراب

 بهتر از تمام شعرهاي ناب

 نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است

 من ترا به خلوت خدايي خيال خود

 بهترين بهترين من خطاب ميكنم
 

 بهترين بهترين من 

 
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 23:19 :: نويسنده : roya

حلالت میکنم اما هنوزم از تو دلگیرم

تو میخندی و من آروم تو دست گریه میمیرم

حلالت میکنم اما نباید از خودم رد شم

تو گم میشی و من اینجا .. تو رو با گریه می بخشم

تقاصه آرزوهامو کجای قصه پس دادی؟

که از اوج پریدن ها به خاک گریه افتادی؟

کجای قصه پرواز چراغ راه رو گم کردم؟

که باید اینهمه تنها به سوی خونه برگردم

حلالت میکنم اما به دیروز تو زنجیرم

تو رو گم میکنم وقتی تو دست گریه میمیرم

حلالت میکنم اما نمیتونم که برگردم...

تمومه آرزوهامو تو دنیای تو گم کردم

من از روزایی میترسم که پشت مرز تقدیرن

از اینکه حتی فرداهام تو دستای تو میمیرن

تو یک شب بی خبر رفتی و از دست تو دلگیرم

تقاص قصه های مرده را ازشب نمی گیرم

خدا می داند از چشمی که بارانی است پنهانی

من از روزی که رفتی با دلم بد جور درگیرم!


حلالت میکنم اما هنوزم از تو دلگیرم  


 

 
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : roya

شهر هرت جايي است که رنگهاي رنگين کمان مکروه اند و رنگ سياه مستحب.

شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگر  رو مي شناسن.

شهر هرت جايي است که درختها علل اصلي ترافيک اند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند.

- شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند. 

- شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند.

- شهر هرت جايي است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.

- شهر هرت جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسيشونو در بيارن.

- شهر هرت جايي است که گريه محترم و خنده محکومه. 

- شهر هرت جايي است که هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي 

- شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه ....

- شهر هرت جايي است که وقتي مي خواي ازدواج کني 500 نفر رو دعوت مي کني و شام ميدي تا برن و از بدي و زشتي و نفهمي و بي کلاسي تو کلي حرف بزنن.. 

- شهر هرت جايي است كه مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده
 

- شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور. 

- شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند.

 - شهر هرت جايي است كه.....  

 
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : roya

از زن و شوهر موفقی پرسیدند چجوری در زندگی موفق شدید؟ مرد جواب داد وقتی برای ماه عسل به شمال رفته بودیم خانومم سوار اسب شد و اسب اونو روی زمین انداخت.خانومم گفت این اولین بارت بود.بار دوم اسب اونو روی زمین انداخت و خانومم گفت این دومین بارت بود.بار سوم خانومم با یه تیر اسب بیچاررو کشت.من عصبانی شدم.سرش داد زدم و گفتم چرا این کارو کردی؟بهم گفت این اولین بارت بود...