aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : roya


 

تام کروز، نيکلاس کيج، جنيفر لوپز، رابرت دنيرو، ياني، ديوويد کاپرفيلد، آنتوني رابيز، من و بقيه‌ی‌ ستارگان جهان ازت خواهش ميکنيم چهارشنبه سوری مواظب خودت باشی

 

                                          

 
یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : roya

چون قطره اشکی از چشم من افتادی..افتادی اما کی توانم برمت از یاد؟؟


اینک منو تو تنها هریک گرفتار         غمگین و رسوا

روز تو بی من شب میشه

                              اما بی تو عمر من تا صبح فردا

آن عشق سوزانت چه شد؟

                                          آن اشک لرزانت چه شد؟

          شعله شد برجانت افتاد ای داد وبیداد...

سوگند و بیمانت چه شد؟

                               قلب ویرانت چه شد؟

         ناله شد درسینه فریاد ای داد وبیداد... 

 
یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : roya

 

 
پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 22:11 :: نويسنده : roya

عابرانی که از کنارم می گذرند




مست عطر تنم




می شوند و




نامش را که می پرسند





دلم می لرزد




چگونه بگویم خاطرات توست...؟ 

 
چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : roya

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي » 

 
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : roya

تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ،
بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی!
نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی
با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته …
ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته
نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی
اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم نه با صدای مهربان تو، این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو….
هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت، نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ، تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!
با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ، اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !
آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ، با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ، چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ، چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه …
چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست!
این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ، این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم!
آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست، یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟
تو که مرا نابود کردی، عشقم را در تابوت گذاشتی و خاک کردی ، بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی!
دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ، نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم تا امشب نیز فردا شود ، شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود…
نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار…
با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ، من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ، مرا هم نگاه کن ، تو فقط با من باش، بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن! 

 
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : roya

نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، نمیخواهم یادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش .
نمیخواهم بگویی که دوستم داری بعد بروی ، نمیخواهم این حرفهای پوچ را برایم بزنی .
بودنت را میخواهم ، این که باشی ، اینکه همیشه مال خودم باشی ، نه اینکه رهگذری باشی و مدتی در قلبم باشی مرا به خودت وابسته کنی و بعد مثل یک بازیچه کهنه رهایم کنی .
گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاری دوست داری با آن کن !
گفتم تو مال منی ، نه اینکه همزمان با هر غریبه ای که دوست داری باش . . .
گفتم با وفا باش ، نه اینکه در این دو روز دنیا ، تنها یک روزش را در کنارم باش !
نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بیا و از آب چشمه دلتنگی هایم بنوش .
تا بفهمی چه حالی ام ، تا بفهمی خیره به چه راهی ام . . .
دائم نگاهم به آمدن تو است ، اینکه مال من باشی و خیالم راحت ، اینکه همیشه خورشید عشق در قلبمان بتابد
نمیخواهم در حسرت داشتنت بمانم ، نمیخواهم آرزوی دست نیافتنی زندگی ام شوی ، غرورت را زیر پا بگذار تا من برایت دنیا را زیر پا بگذارم ، با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ، وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمی عشق چیست!
نمیخواهم کسی باشم که لحظه ای به زندگی ات می آید و بعد فراموش میشود ، نمیخواهم کسی باشم که گهگاهی یادش میکنی ، گهگاهی به عکسهایش نگاه میکنی ، گهگاهی به حرفهایش فکر میکنی تا روزی که حتی اسم او را نیز دیگر به یاد نمی آوری .
نمیخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هیچ جایی در قلبت نداشته باشم . . . 

 
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 9:7 :: نويسنده : roya

اگه 24 ساعت نامرئی بشی چیکار میکنی؟؟؟ 

 
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : roya

یعنی الان کجاست
با جمله های سرد
تو گوش من بگه
دنبال من نگرد
یعنی الان کجاست
چیکار میکنه؟
کدوم ترانمو
تکرار میکنه؟
دلگیر و خسته از
حرفای مردمه
منو صدا زده
یا این توهمه؟
تنها نشسته باز
عکساشو میبره
یا داره شامشو
یخ کرده میخوره
یعنی الان کجاست؟؟!!
 

 
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 17:25 :: نويسنده : roya

دلـت را بتـکان ...


غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین






بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت ...





دلت را محکم تر اگر بتکانی

تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت ...




باز هم محکم تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!








حالا آرام تر، آرام تر بتکان

تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند ...






کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟



حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا








و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"...







خـانه تـکانی دلـت مبـارک