aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : roya



ديشب دور از تو قلم برداشته و متن زير را برايت نوشتم تا بداني دور از تو چه مي كشم .

من نمي گويم با من حرف نزني مي ميرم ولي اگه حرف بزني زنده مي مونم

حالا احساس امشبم را بخوان :

تو شب را با بالش خيس از اشك به سر كردن و از ترس اينكه 

دلدارت دور از تو چه مي كند و دستت را بي هوا به سويش كه دردسترست نيست دراز كردن

وخود را در حفره هاي تنهايي يافتن را تا حالا حس كرده اي ؟؟؟

تو براي گريه كردن منتظر اشك شدن و بي دوست بودن را با تمام وجود

در يافتن و با حسرتهاي بي پايان به اميد اينكه روزي شايد

فقط يه جمله محبت آميز از او بخواني و بيهودگي اين انتظاررا تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

به كسي دل بستن و شبها را با موزيك حسرت و ترنم اشك به صبح رساندن 

و تك تك اميدهاي به ياس تبديل شده دلت را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو زندگي كردن با روح دوست و شبها را به ياد مهتاب رويش و

ستارگان چشمان دلدارت به صبح رساندن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تونبض و تپش عشق را در رگهاي دستانت كه هر لحظه شوق در آغوش گرفتن يارش را دارد

و خود را در تنهايي شب ميان گريه هاي سياهي شب محصور ديدن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو به درون وتفكرات عاشقانه برگشتن و سراپا درد عشق بودن و درمان نداشتن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو تا لحظه اي كه اشك چشمانت خشك نشده گريه كردن و با نگاههاي عميق پر ازحسرت عشق به همه جا نگاه كردن

را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو كسي را كه بيش از همه دوست داري و دستت به آن نميرسد و بدون حضورش لحظه اي آرام

و قرار نداشتن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟‌

تو محرم اسرار تنهائيت فقط قلم وكاغذ بودن و چشم به سفيدي كاغذ

و اشك قلم دوختن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟‌

نمي دانم .....

ولي من تمام آنچه كه گفتم با تمام وجودم احساس كرده ام . 

 
چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : roya



دیشب رفتم استخر,بعداز شنا اومدم لباسامو بپوشم دیدم رو موبایلم 4 تا میس کاله 6 تا اس ام اس از دوست دخترم:
اس ام اس 1:عزیزم چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟
اس ام اس 2:انگار سرت شلوغه جواب اس ام اس هم نمیدی.
اس ام اس 3:همین الان زنگ میزنی وگرنه من می دونم وتو
......اس ام اس4:کثافت آشغال معلوم هست کدوم گوری هستی؟
اس ام اس 5:تقصیر منه که آدم حسابت کردم کچل ایکبیری با اون مامان چاقت.گمشو برو پیش همون دختر عموی ...
اس ام اس6:راستی اینم میگم که بسوزی منو دوستت حميد دو ماهه رابطه داریم.بای!! 

 
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 11:8 :: نويسنده : roya

 

مهم نیست فردا چی میشه مهم اینه که امروز دوستت دارم

مهم نیست فردا کجایی مهم اینه که هرجا باشی دوستت دارم

مهم نیست تا ابد با هم باشیم مهم اینه که تا ابد دوستت دارم

 

مهم نیست که قسمت چیه مهم اینه که قسمت شد دوستت داشته باشم

                                                               

                                                                  

 

عشق برایم همه لحظه هاست ، از اینجا که بیدارم تا آنجا که خوابم ،
و جایی که در آن دنیا میمانم ، از اینجا که در کنارمی تا آنجا که تو را با خود میبرم
و جایی که همیشه در قلبم میمانی
درگیر توام ، منی که مال توام ، تویی که زندگی ام هستی ، از آغاز تا آغاز دوباره اش با دلم هستی
و تو آغاز من هستی ، این تو هستی که تنها مال من هستی ، کسی جز تو در قلبم جایی ندارد ، عشق بی تو هیچ معنایی ندارد!
این لحظات با تو بودن است ، که زندگی همیشه پر از عشق و لبخند عاشقانه است ، این روزهای من است ، مثل آن لحظات در گرو با تو بودن است
تویی که چشمانت مرا عاشق کرده ، منی که اینک دلم بهانه تو را کرده ، تویی که به انتظار نشسته ای ، منی که آغوشم هوس در میان گرفتنت را کرده…
 تشنه ام ، تشنه ی تو را در میان خود گرفتن ، احساس آن لحظه های گرم ، و رفتن به اوج آن لحظه هایی که با تمام وجود درک میکنم و میدانم مال منی ، تنها مال من، همیشه مال هم!
هیچ چیز جز تو برایم در این دنیا ارزش ندارد ، میخواهم تا زنده ام در کنارت باشم ، میخواهم تا فرصت باقیست محو نگاه زیبای تو باشم
میترسم بمیرم و نتوانم تو را در آغوش بگیرم ، میترسم تو نباشی و من تنها بمیرم!
میترسم بخوابم و در خواب هم نبینم تو را ، حسرت شود دیدنت ، باز کنم چشمهایم را و ببینم دیگر هیچگاه نمیبینمت!
عشق برایم همه لحظه هاست ، از اینجا که بیدارم تا آنجا که خوابم ، و جایی که در آن دنیا میمانم ، از اینجا که در کنارمی تا آنجا که تو را با خود میبرم و جایی که همیشه در قلبم میمانی!
عشق برایم تویی و صدای نفسهایت ، هیچکس که جز تو برایم عشق نمیشود و تو برایم مثل هیچکس نمیشوی! تو برایم مثل بارانی ، پر از طراوت و تازگی ، تو برایم مثل این روزهایی ، روزهای پر از عشق و دلدادگی!
از آنجا که خیلی دوستت دارم ، میتوانی از عمق احساسم بفهمی تو آنقدر با ارزشی که چه عاشقانه میتپد قلبم برایت…

 

                             

 
شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : roya

صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین…

.

.

.

.

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.



گل را هم انداختم زمین، لهش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتم بِش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
 تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بهِش زده بود و رانند‌ش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
 تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا رفته، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
 

 گیجْ – درب و داغون نِگا به ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. ساعت چهار و پنج دقیقه بود!!

 

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 11:33 :: نويسنده : roya

به چه ميخندي تو؟

به مفهوم غم انگيز جدايي؟به چه چيز؟

به شكست دل من،يا به پيروزي خويش؟به چه ميخندي تو؟

به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد؟

يا به افسونگريه چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد؟

به چه ميخندي تو؟

به دل ساده من ميخندي كه دگر تا به ابد نيز به فكر خود نيست؟

خنده دار است بخند. 

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 11:32 :: نويسنده : roya



میخوام برات تنهایی رو معنی کنم...
در ساحل کنار دریا ایستاده ای ...
هوای سرد ..
صدای موج ...
انتظار انتظار انتظار...
به خودت می آیی...
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند...
نه دستی که شانه هایت را بگیرد...
نه صدایی که قشنگ تر از صدای دریا باشد...
اسم این (تنهاییست).. 

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 1:23 :: نويسنده : roya



جلسه محاكمه عشق بود

و عقل قاضي ، و عشق محكوم ....

به دليل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعني فراموشي ، قلب تقاضاي عفو عشق را داشت ولي

همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداري از عشق ، آهاي چشم مگر تو

نبودي كه هر روز آرزوي ديدن چهره زيبايش را داشتي ، اي گوش مگر تو نبودي كه در آرزوي

شنيدن صدايش بودي وشما پاها كه هميشه در آرزوي رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين

با او مخالفيد ؟

 همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ، تنها عقل و قلب در

جلسه ماندند عقل گفت: ديدي قلب همه از عشق بي زارند ، ولي متحيرم با وجودي كه

عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكني !؟ قلب ناليد و گفت: من بي

وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتي هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار

ميكند و

فقط با عشق ميتوانم يك قلبي واقعي باشم 

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : roya



مرد ها سکوت می کنند

نمی توانند وقتی که ناراحت هستند

گریه کنند و بهانه بگیرند

اون ها نمی توانند به تو بگویند من رو بغل کن تا آروم بشم

نمی توانند بگویند دلشان می خواهد در آغوش تو گریه کنند

ممکن است خیلی تو رو دوست داشته باشند

اما نمی توانند صداشون رو مثل دختر بچه ها کنند و جیغ بزنند و بگویند

{{عاشششقتم}}

او همه این ها رو قورت می دهد که بگوید یک مرد است

یک آدم محکم که می تواند تکیه گاهت باشد

اما شما نگاه به قوی بودنش نکنین

تو قلبش یه بچه زندگی میکنه

 

 
پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : roya

پرسید که چرا دیر کرده است!
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است!
خندیدم و گفتم:او تنها اسیر من است
فقط دقایقی چند است که تاخیر کرده است!
امروز هوا بارانی و سرد است
شاید موعد قرار تغییر کرده است!
گفت:فکر نکن عشق پاک تو او را زنجیر کرده است!
در آینه به خود نگاه کردم
راست میگفت
او...
او سالهاست که دیر کرده است!
عشق او عجب مرا پیر کرده است! 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : roya

عشق برایم همه لحظه هاست ، از اینجا که بیدارم تا آنجا که خوابم ،
و جایی که در آن دنیا میمانم ، از اینجا که در کنارمی تا آنجا که تو را با خود میبرم
و جایی که همیشه در قلبم میمانی
 درگیر توام ، منی که مال توام ، تویی که زندگی ام هستی ، از آغاز تا آغاز دوباره اش با دلم هستی

و تو آغاز من هستی ، این تو هستی که تنها مال من هستی ، کسی جز تو در قلبم جایی ندارد ، عشق بی تو هیچ معنایی ندارد!
این لحظات با تو بودن است ، که زندگی همیشه پر از عشق و لبخند عاشقانه است ، این روزهای من است ، مثل آن لحظات در گرو با تو بودن است
تویی که چشمانت مرا عاشق کرده ، منی که اینک دلم بهانه تو را کرده ، تویی که به انتظار نشسته ای ، منی که آغوشم هوس در میان گرفتنت را کرده…
تشنه ام ، تشنه ی تو را در میان خود گرفتن ، احساس آن لحظه های گرم ، و رفتن به اوج آن لحظه هایی که با تمام وجود درک میکنم و میدانم مال منی ، تنها مال من، همیشه مال هم!
هیچ چیز جز تو برایم در این دنیا ارزش ندارد ، میخواهم تا زنده ام در کنارت باشم ، میخواهم تا فرصت باقیست محو نگاه زیبای تو باشم
میترسم بمیرم و نتوانم تو را در آغوش بگیرم ، میترسم تو نباشی و من تنها بمیرم!
میترسم بخوابم و در خواب هم نبینم تو را ، حسرت شود دیدنت ، باز کنم چشمهایم را و ببینم دیگر هیچگاه نمیبینمت!
عشق برایم همه لحظه هاست ، از اینجا که بیدارم تا آنجا که خوابم ، و جایی که در آن دنیا میمانم ، از اینجا که در کنارمی تا آنجا که تو را با خود میبرم و جایی که همیشه در قلبم میمانی!
عشق برایم تویی و صدای نفسهایت ، هیچکس که جز تو برایم عشق نمیشود و تو برایم مثل هیچکس نمیشوی! تو برایم مثل بارانی ، پر از طراوت و تازگی ، تو برایم مثل این روزهایی ، روزهای پر از عشق و دلدادگی!
از آنجا که خیلی دوستت دارم ، میتوانی از عمق احساسم بفهمی تو آنقدر با ارزشی که چه عاشقانه میتپد قلبم برایت… 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : roya

این است یک عشق جاودانه

لحظه ایست عاشقانه

کلامیست صادقانه

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم …

گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو …

عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .

به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * .

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم …

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * .

به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .

به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران * دوستت دارم * .

به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم .

به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * .

به عشق دیدنت بی قرارم . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .

به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی * دوستت دارم * . . .

من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم

به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * .

لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .

آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است …

به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * .

من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی …

به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .

به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی

به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من …

ای بهترینم … به عشق تمام این عشق ها * دوستت دارم * .

پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟

این بار او سکوت کرد .

و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد …

اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت …

و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : roya



اگر خودت در کنارم نباشي باز هم به ياد توام

درياي خشمگين خيالم به دريايي آرام تبديل مي شود زمانيکه کشتي خيالت ازآن مي گذرد

اکنون که نسيم اميدواري وصالت مي وزد تنها خيالم تويي

اين بار با خيالي آسوده سر بر بستر مي نهم زيرا فردا خورشيد به اميد ديدار تو طلوع مي کند

و امشب...

شايد به نام آخرين شب هجران تو در اين دفتر ثبت شود! 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : roya

منتطر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

درچشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر روی شونه هایت بگذارم

از عشق تو....از داشتن تو....اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش گیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

و با تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

آری من تو را دوست دارم

و عاشقانه تو را می ستایم 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:40 :: نويسنده : roya

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی : عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم . 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:15 :: نويسنده : roya





هرگز تو را فراموش نخواهم کرد،

حتي اگر مرا از ياد ببري...

و هرگز از تو رنجور نخواهم شد،

چرا که دوستت دارم...

ديوانه وار عاشقت شدم،

چرا که مهرباني را در تو ديدم...

با چشمانت وجودم را دگرگون ساختي،

و اگر تو نبودي هرگز عاشق نمي شدم...

نه تو از عشق من دست مي کشي،

و نه قلب من از عشقت روي گردان مي شود...

به خدا سوگند، وجودِ تو در سرنوشتِ من نوشته شده است...

و اگر با مژگانت اشاره اي کني،

فرسنگها را خواهم پيمود...

چرا که شبِ عشق بسيار طولانيست...

و قلبم در آرزويِ تو مي سوزد...

آنگاه که از برابرِ ديدگانم دور شوي،

خورشيدِ وجودم پنهان مي گردد...

ابرهاي غم و اندوه مرا در برمي گيرد...

و به دنياي غريبي مي برند...

هميشه در قلبم حضور داري...

عشقت زندگيم را گلباران کرده است...

تمامي اين دنيا را،

با قلبي پر از رمز و راز در کنارت طي کرده ام... 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : roya



معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...



دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا

جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟


معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد:


چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا

مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...


و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : roya

ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی….
راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش
بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکن
دیگه طاقت ندارم ، صبرم تمام شده و دیگر نای اشک ریختن ندارم
ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی….
نه خودت را میخواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که عشقت را گذاشتم زیر پا
گرچه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گهگاهی هوس بودنت را میکنم ، به سراغم نیا که دوباره دلم را نفرین میکنم
راه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد تو میخورد نه احساسم ،اگر بازی را شروع کنم دوباره میبازم
دیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را باز نکن که جز هوس لذتی ندارد…
نه افسوس گذشته را میخورم ، نه حسرت آینده را ، دلم میسوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راه
راهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم اشتباه از قلب ساده ام بود…
بعد از اینهمه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که من میخواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها مرا گرم کنی..
نه دیگر بودنت را نمیخواهم ، التماس نکن که دیگر نمیمانم!

 

 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : roya

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...



هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند 

 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : roya

 

 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : roya

حرف می زنی اما تلخ ...

محبت می کنی ولی سرد ...

چه اجباریست

دوست داشتن

من ...