aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : roya

من و تو دو تا پرنده .. تو قفس زندونی بودیم
جای پر زدن نداشتیم .. ولی آسمونی بودیم

ابر و بارون‌و می‌دیدیم .. اما دنیامون قفس بود
چشم به دوردستا نداشتیم .. همینم واسه ما بس بود


اما یک روز اونایی که .. ما رو با هم دوست نداشتن
تو رو پر دادن و جاتم .. یه دونه آینه گذاشتن

من خوش‌باور ساده .. فکر می‎کردم رو‌به‌رومی
گاهی اشتباه می‌کردم .. من کدومم تو کدومی

با تو زندگی می‌کردم .. قفس تنگ و سیاه‌و
عشق تو از خاطرم برد .. عشق پر زدن تا ماه‌و

اما یک روز باد وحشی .. رویاهام‌و با خودش برد
قفس افتاد و شکست و .. آینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود .. دنیایی که ساخته بودم
دردم از اینه که عمری .. خودم‌و نشناخته بودم

تو تو آسمونا بودی .. با پرنده‌های آزاد
من تن‌خسته رو حتا .. یه دفعه یادت نیفتاد

حالا این قفس شکسته .. راه آسمون شده باز
اما تو قفس نشستم .. دیگه یادم رفته پرواز

شایان جعفرنژاد 

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : roya

نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر می‌کارد

نمی‌خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبی‌ها

نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است


تو می‌مانی
در آواز پرستوهای آزاد و رها
آن سوی هر دیوار

تو می‌خوانی
بهاران با ترنم‌های هر باران

تو می‌بینی
گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد
نسیم صبح،
عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد
و با امواج دریا
بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق

تو را با مرگ کاری نیست
تو، خاموشی نخواهی یافت

الهی روح زیبا در بدن داری
تو نامیرای جاویدی

تو در هر شعله می‌مانی
تو در هر کوچه باغ عاشقی
با مهر می‌خوانی
و آواز تو را
حتی سکوتت را
لبان مردمان شهر، می‌بوسد

دوباره عشق می‌جوشد
تو چون نوری
سیاهی می‌رود،
اما تو می‌مانی..

کیوان شاهبداغی 

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : roya

سال گذشته شوهر کارل در یک حادثه‌ی رانندگی کشته شد. جیم که ۵۷ سال داشت داشت در فاصله‌ی میان منزل تا محل کارش در حال رانندگی و راننده‌ی دیگر یک جوان مست بود. در این حادثه، جیم در دم جان باخت و جوان مست ظرف کمتر از دو ساعت از بیمارستان مرخص شد. نکته‌ی ظریف اینجا بود که آن روز، روز تولد پنجاه سالگی کارل بود و در جیب جیم دو بلیط هواپیما به مقصد هاوایی پیدا شد. گویا جیم قصد داشته همسرش را غافل‌گیر کند که اجل مهلتش نداد و به دست راننده‌ای مست کشته شد.
یک سال بعد بالاخره از کارل پرسیدم: “چطور توانستی تاب بیاوری؟” 
چشمان کارل پر از اشک شد، فکر کردم حرف بدی زده‌ام، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت: “اشکالی ندارد، می‌خواهم چیزی به تو بگویم، روزی که با جیم ازدواج کردم به او قول دادم هیچ وقت نگذارم بدون آنکه بگویم دوستت دارم از منزل خارج شود، او هم همین قول را به من داد. این قول و قرار برای ما به شوخی و خنده تبدیل شد. با اضافه شدن بچه‌ها به جمع‌مان بر سر قول ماندن کار دشواری بود. یادم می‌آید وقتی عصبانی بودم به طرف اتومبیل می‌دویدم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام می‌گفتم: “دوستت دارم” یا به دفتر کارش می‌رفتم تا به او یادآوری کنم. این کار یک جور مبارزه‌جویی خنده‌دار بود.
در تمام طول زندگی زناشویی‌مان خاطرات بسیاری را به وجود آوردیم تا سعی کنیم پیش از ظهر به هم بگوییم دوستت دارم!
صبح روزی که جیم مُرد، صدای روشن شدن موتور اتومبیل را شنیدم. از ذهنم گذشت که: اوه، نه! تو این کار را نمی‌کنی مردک! و بیرون دویدم و به پنجره‌ی اتومبیل مشت کوبیدم و گفتم: “آقای جیمز ای‌کارت، من، کارل کارت، این جا در روز تولد پنجاه سالگی‌ام، می‌خواهم رکورد گفتن «دوستت دارم» را بشکنم!”
این است که می‌توانم زنده بمانم، چون آخرین جمله‌ای که به جیم گفتم این بود: “دوستت دارم”
 

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 22:45 :: نويسنده : roya

اگه من عاشق دیوار بودم .. ترک می‌خورد و یه پنجره میشد
اگه غم چشام‌و آینه می‌دید .. دلش درگیر این منظره میشد

اگه تنهاییم‌و به شب می‌گفتم .. همه شهرو برام بیدار می‌کرد
اگه با کوه درددل می‌کردم .. صدام‌و لااقل تکرار می‌کرد


نشون میدی به من بی‌اعتنایی .. تو رو می‌خوام ولی به چه بهایی!؟
شاید با مهربونی زیادم .. خودم‌و اشتباه توضیح دادم!

منم اون‌که میون شب تیره .. نتونست هیچ‌کی نادیده‌م بگیره!
همون‌که با نگاهش به تو فهموند .. میشه مغرور بود اما نرنجوند!

میرم جایی که گریه‌م بی‌صدا شه .. فراموش کردنم آسون نباشه
از این تقدیر می‌لرزه وجودم .. من امتحانم‌و پس داده بودم  

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : roya

ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد

زنی در حال عبور اورا دید

اورا به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید

و گفت مواظب خودت باش

کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟؟؟

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم

کودک گفت : می دانستم با او نسبتی داری....

 

 خدا را دوست بدار...

حداقلش این است که یکی را دوست داری که روزی به او می رسی..

 

وقتی دو عاشق از هم جدا میشن ...

دیگه نمی تونن مثل قبل دوست باشن....

چون به قلب همدیگه زخم زدن...

نمی تونن دشمن همدیگه باشن...

چون زمانی عاشق بودن...

تنها می تونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن....

 

دخترک برگشت

چه بزرگ شده بود

پرسیدم پس کبریتهایت کو؟

پوزخندی زد...

گونه اش آتش بود ، سرخ، زرد...

..............

گفتم می خواهم امشب با کبریتهای تو این سرزمین را به آتش بکشم

دخترک نگاهی انداخت ،تنم لرزید..

گفت : کبریتهایم را نخریدند

سالهاست تن می فروشم......

 

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم !


ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم ،

وسط گریه هایش بگویم :

غصه نخور خودم جان!

درست می شود ! درست می شود !

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 

خداوندا......


قیامتت را بر پا کن!!!!!!!

تو اگر خسته نشدی ، ما عجیب خسته ایم......

 

فقط چند قدم مانده بود

برسم به "تو"

اگر این خواب لعنتی دیشب ادامه داشت....

 

این شـــــــــــب ها

چقدر دلـــــــم می خواهد کســی آرامــــــــــــــ بــهم بگویـد:

" بـمیــــــــــری انشاالله "

و من فـریــــاد بـــزنم

:" آمـــــــــــیـن "

 

خواستے دیگـــه نبآشے ،


آفریــــــــن ...

چــ ـــه با ارآده

لعنَت به دبســـــتانـــے که تو از درســ ـــهاش ،

فقط تصمیــم کبــر ے رو آموختـــے

 

دیـگــــــر تمــــــــــــامــــــــ شــــــــــــد


آرزو هایــــــــم را گذاشتـــــــــم در کــــــــــوزه


با آبــــــــــــش

قـــــــرص هــــــــای اعصابــــمــــــــ را میــــــخورمــــــــ....!!!

 

 

ســــــــــختـــــــــ است وقتی از شـــــــــدت بـــــــــــغــــــض
گــــــــــــلو درد بگیـــــــــــــری
و هــــــــــمــــــــه بگوینـــــــــد :
.
.
.
لــــــــبــــــاس گــــــــرمـــــــــــ بپـــــــــوشـــ ـــ ـــ ـــ !!!

 

دُختـــَر اَست دیگـَر...

گـــآهـے دلَش مے خـوآهـَد

بَهـــآنـﮧ هـآے اَلَڪے بگیــرَد

بـﮧ هَوآے آغــُوش تــو
شـآنـﮧ هـآے تــُو

ڪـﮧ بَعـــد تــ ُــو آرآم

خیلــے آرآم

دَر گــوشَش زِمزِمــﮧ ڪُنے

ببیـטּ مَــטּ عـآشـقـتَـم♥

 

دلـــَم گــِرفتـه

ازاینـکـه هـَستــے

امـانــَدارمــَتــــ‌ ...

 

 

خـوابــ دیـدمــ کــنــارتـــ جــان دادمــ

تـعـبـیـرش کـردنــ کــه تــا ابــد پـیـشـم مـیمـانـی

نــمـیــدانـسـتـم خـیـالـتــ را مـیـگویـنـد

نــه خـودتـــ را!!!

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : roya

 آسمون شهرمون خیلی وقته دلتنگه

روزی که تو برگردی باز آسمون خوش رنگه

اونروز واسه تو آینه میگیره یک مهمونی

پاک میشه غبار غم از گلهای شمعدونی

روزی که تو برگردی پاییز میره از اینجا

تعبیر میشه خواب من حقیقت میشه رویا

روزی که تو برگردی گل رفیق گلدونه

چشام پر از اشک شوق روز رقص بارونه



اونروزی که تو برگردی فاصله یک آغوشه

صبری که به سر اومد یک خواب فراموشه

اونروزی که تو برگردی هیچ نشونی نیست از غم

این حاصل یک رفته برمیگرده به قلبم

روزی که تو برگردی پاییز میره از اینجا

تعبیر میشه خواب من حقیقت میشه رویا

روزی که تو برگردی گل رفیق گلدونه

چشام پر از اشک شوق روز رقص بارونه

آسمون شهرمون خیلی وقته دلتنگه

روزی که تو برگردی باز آسمون خوش رنگه

باید واسه دیدن تو خونرو پر از گل کرد

این روزارو باید تا اون روز فقط باید تحمل کرد

فقط باید تحمل کرد

روزی که تو برگردی پاییز میره از اینجا

تعبیر میشه خواب من حقیقت میشه رویا

روزی که تو برگردی گل رفیق گلدونه

چشام پر از اشک شوق روز رقص بارونه

روز رقص بارونه

روز رقص بارونه

روز رقص بارونه

 
شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : roya

سید

هادی

کسائیان

دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم

 
پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : roya

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی

تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی

همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند ،

دلم تو را میخواهد، دلم تو را میخواهد به عشقت تکیه کرده ام سالها ، نترسیدم از جدایی و اشکها ،

عشق را آنگونه که هست دیدم و تو را آنگونه که بودی خواستم ، تو را همین گونه که هستی میخواهم ،

چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ، همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی از وقتی آمدی ،

آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

گرچه میترسیدم از پایان راه اما همسفرت شدم تا اینجا که رسیده ایم در کنار ماه….

چقدر برای داشتنت سختی کشیدم ، چقدر با دلتنگی هایت سر کردم و اشک ریختم ،

چقدر لحظه شماری میکردم که تو مال من شوی ، حالا مال من هستی و من بی نیاز ،

برای داشتنت شب و روز کارم شده بود راز و نیاز … نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،

در قلبم هستی همین است که همیشه شاد هستم جنس نگاهت درخشان بود

که قلبم عاشق چشمانت شد، و اینگونه همه روزهایم فدای یک روز با تو بودن شد،

و حالا میخواهم تمام عمرم را فدای عشق بی پایانت کنم….

تو مثل و مانندی نداری ، تو فرشته ای و در قلبت جای تاریکی نداری

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی….

 

 
پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : roya

 



خـــُدایـــا!!!

مـــی تــَوانَـــمـــ اَنـــدَکـــی با تــو خَلوَتـــ کُنَمـــ؟؟؟

قـــول مـــی دَهَمـــ بیشتـــَر از چــَند لَــحــظهـــ وَقـــتــَتـــ را نَگـــیرَمــــ!



گــوشَتـــ را جـــلو بیاوَر...

بیا

بیا نــَزدیکـــ تر...

"من خستـــهـــ اَمـــ"

مـــی شـــِنَـــوی؟؟؟


رفته اند

نیستند!

دِلم

صَبر و قرارم

دَستانت

نِگاهت

هوش از سرم...

بیاورشان!


نـمـﮯ دانـم

آلـزایـمـر بـودﮮ یـا عـشــق «!»

از روزﮮ ڪـﮧ مُـبـتـلایَـﭞ شُـدم

خـود را از یـاد بُـردم . . / .



عاشقانه هایمان را با او تکرار نکن

اگر عاشقت باشد

عاشقانه ای برایت میسازد

که من جا انداخته ام!!


فلسفــــه خَـــــم شـــد
منطــــق ، جــنـــون گــرفـتــــــ
فِقــــه ، کــافــر شـد
وقــتـــی کــــه
خدایـــم شــدند ، چــشمــانَــتــــــــ
دلـــم تکـــــــبـیر گــفتــــــ...
نمـــاز خــوانــدم بـه قـبـــله ی نگــاهَـتــــــ


دیگــر نـمی نــویسـمت ...
هــرکـس بــه چشــم هــایــم نگــــــاه کنــد
تـــو را خــواهــد خــوانـد...


چِشمانـَتــ رآ درویش کُن

بهـ رویِ عـُریانی ِ احساســَم

من در طبق ِ اخلاص گذاشتهـ بودمــَش

برایــَتــــ



خوش به حالش

خوش به حال اونی که...

سالها بعد وقتی در آغوشت آرام گرفته است

زیر گوشش زمزمه میکنی...

قبلتر از اوها...

همه سوء تفاهم بودند...



خــواب هـایـم بــوی تن تــو را مـے دهــد /.

نـڪـنـد آن دورتــر هـا

نـیـمـہ شـب در آغــوشـم مـے گـیــــرے؟!!




مردِ من از آن مردهایــی نیست كه بپسندی

از آن مردهایــی نیست كه برایت ستاره بچیند . . .

فقط از آن دسته معدود مردهایــی ست كه ؛

وقتــی نمــی بینــی اش انگار چیز بزرگـی كم داری . . .

چیزی قد دوست داشتن هایت كه با كسـی تكرار نمــی شود !!!

 
یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : roya


 

تام کروز، نيکلاس کيج، جنيفر لوپز، رابرت دنيرو، ياني، ديوويد کاپرفيلد، آنتوني رابيز، من و بقيه‌ی‌ ستارگان جهان ازت خواهش ميکنيم چهارشنبه سوری مواظب خودت باشی