aghushe eshgh
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید



نويسندگان
roya

آخرین مطالب


 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:15 :: نويسنده : roya





هرگز تو را فراموش نخواهم کرد،

حتي اگر مرا از ياد ببري...

و هرگز از تو رنجور نخواهم شد،

چرا که دوستت دارم...

ديوانه وار عاشقت شدم،

چرا که مهرباني را در تو ديدم...

با چشمانت وجودم را دگرگون ساختي،

و اگر تو نبودي هرگز عاشق نمي شدم...

نه تو از عشق من دست مي کشي،

و نه قلب من از عشقت روي گردان مي شود...

به خدا سوگند، وجودِ تو در سرنوشتِ من نوشته شده است...

و اگر با مژگانت اشاره اي کني،

فرسنگها را خواهم پيمود...

چرا که شبِ عشق بسيار طولانيست...

و قلبم در آرزويِ تو مي سوزد...

آنگاه که از برابرِ ديدگانم دور شوي،

خورشيدِ وجودم پنهان مي گردد...

ابرهاي غم و اندوه مرا در برمي گيرد...

و به دنياي غريبي مي برند...

هميشه در قلبم حضور داري...

عشقت زندگيم را گلباران کرده است...

تمامي اين دنيا را،

با قلبي پر از رمز و راز در کنارت طي کرده ام... 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : roya



معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...



دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا

جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟


معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد:


چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا

مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...


و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد 

 
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : roya

ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی….
راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش
بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکن
دیگه طاقت ندارم ، صبرم تمام شده و دیگر نای اشک ریختن ندارم
ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی….
نه خودت را میخواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که عشقت را گذاشتم زیر پا
گرچه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گهگاهی هوس بودنت را میکنم ، به سراغم نیا که دوباره دلم را نفرین میکنم
راه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد تو میخورد نه احساسم ،اگر بازی را شروع کنم دوباره میبازم
دیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را باز نکن که جز هوس لذتی ندارد…
نه افسوس گذشته را میخورم ، نه حسرت آینده را ، دلم میسوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راه
راهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم اشتباه از قلب ساده ام بود…
بعد از اینهمه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که من میخواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها مرا گرم کنی..
نه دیگر بودنت را نمیخواهم ، التماس نکن که دیگر نمیمانم!

 

 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : roya

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...



هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند 

 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : roya

 

 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : roya

حرف می زنی اما تلخ ...

محبت می کنی ولی سرد ...

چه اجباریست

دوست داشتن

من ... 

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 21:42 :: نويسنده : roya

 

 

 

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش.

حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید.

به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردما….

اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود.

باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛

اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد

ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.

اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم.

بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.

یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟

قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه.

انگار دارم رو ابرا راه میرم…. روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…!

بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟

اما اون از من دیوونه تره.

بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم.

اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه  

 

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : roya

 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : roya

 

 
جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : roya

شب یلدا کـــه رفتم ســــوی خـانه گرفتـــــــم پرتقـــــــــــــال و هندوانه

خیـــــار و سیب و شیرینی و آجیل دوتـــــا جعبه انــــــــــــــار دانه دانه

گـــــــز و خربوزه و پشمک که دارم ز هــــــــر یک خاطراتی جــــــاودانه

شب یلدا بــــــــوَد یا شـــــــام یغما و یــــــــــــــا هنگــــــــام اجرای ترانه

به گوشم می رسد از دور و نزدیک نوای دلکـــــــــش چنگ و چغــــــانه

پس از صرف طعام و چــــای و میوه تقاضــــــــا کردم از عمّـــــــه سمانه

که از عهــــــد کهـــــــــن با ما بگوید هم از رسم و رســــــــــوم آن زمانه

چه خوش میگفت و ما خوش میشنیدیم پس از ایشان مرا گـــــــل کرد چانه

نمی دانم چـــــــرا یک دفعـــــه نامِ- “جنیفر لوپز” آمــــــــــــــــد در میانه

عیالم گفت:خواهــــــــــان منی تو و یا خواهــــــــان آن مست چمانه؟

به او با شور و شوق و خنده گفتم عزیزم با اجــــــــازه، هــــــــــر دُوانه!!

نمی دانی چه بلوایی به پـــــا شد از آن گفتــــــــــــــــار پاک و صادقانه

به خود گفتم که”بانی” این تو بودی که دست همســـــــرت دادی بهانه

خلاصه آنچنــــــــــــــان آشوب گردید کـــــــــه از ترسم برون رفتم ز خانه

ز پشت در زدم فریـــــــــــاد و گفتم: “مدونا” هم کنارش، هر سه وانه!!

و آن شب در به روی مــن نشد باز شدم چـــــــــون مرغ دور از آشیانه

شب جمعــــــــــــه برای او نوشتم ندامت نامـــــــــــــه، امّـــا محرمانه

نمی دانم پس از آن نامــــــه دیگر عیالم کینه بــــــــــــا من داره یا نِه

ولی بگذار- بــــــــــــــا صد بار تکرار- بگویم آخرین حرفــــــــــــــم همانه!!