
پرسید که چرا دیر کرده است!
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است!
خندیدم و گفتم:او تنها اسیر من است
فقط دقایقی چند است که تاخیر کرده است!
امروز هوا بارانی و سرد است
شاید موعد قرار تغییر کرده است!
گفت:فکر نکن عشق پاک تو او را زنجیر کرده است!
در آینه به خود نگاه کردم
راست میگفت
او...
او سالهاست که دیر کرده است!
عشق او عجب مرا پیر کرده است!
نظرات شما عزیزان:
nima tanha 
ساعت21:13---7 دی 1391
نشستم و چشم به جلوه های زیبای شعله ی شمع دوختم.
زبانه های ابی رنگ که انگار هزاران حرف تازه با من داشت می نگریستم و می شنودم....می سوخت،می گریست،می گداخت و در برابرم ذوب میشد و هیچ نمی گفت اما سراپا گفتن بود..
مرسی از متن قشنگت
پاسخ:ممنون